جوک وداستان
دنیای جوک
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:36 :: نويسنده : عباس کریمی دهنو
نز
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگا هی به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت : - خدایا ! میشود تنهاآرزوى مرا بر آورده کنى ؟ ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : - چهآرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟ مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان ولرزان گفت : - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاواییبسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم ! از جانب خداى متعال نداآمد که : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مىتوانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچمیدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجامبدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟ مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاهگفت : - اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى کهزنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به منیاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟ صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟ نظرات شما عزیزان:
|
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |